امین
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(پنج شنبه 85/3/18 ساعت 6:20 عصر)
گفتمش آغاز درد عشق چیست؟ گفت آغازش سراسر بندگیست گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست *** گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد، بی دواست گفتمش یه اندکی تسکین آن گفت تسکینش همه سوز و فناست یکی میگفت آدم باید تو عاشقی مثل سیگار باشه! با اینکه میدونه آخرش زیر پا لهش میکنن ولی تا آخرش بمون
دارعشق ناتمام میگوید: من تو را دوست دارم چون به تو نیاز دارم . عشق تمام میگوید: من به تو نیاز دارم چون تو را دوست دارم . درحساب عشق یک +یک مساوی است با همه چیز و دومنهای یک برابرهیچ . عشق چیزی جزیافتن خویش در دیگران و شادکامی در شناخت نیست . عشق همانند پروانه ایست که اگر سفت بگیری له میشودو اگر سست بگیری میگری
گفتی شتاب رفتن من از برای توست آهسته تر برو که دلم زیر پای توست با قهر می گریزی و گویا که غافلی آرام سایه ای همه جا در قفای توست ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی؟؟؟ رفتی ؟ بسوز ، اینهمه آتش سزای توست
میدونی فاصله بین انگشتات برای چیه ؟ برای اینکه یه نفر با انگشتاش این جای خالی رو پر کنه پس دنبال دستی باش که تا ابد بتونه دستاتو بگیره
عشق یعنی
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(پنج شنبه 85/3/18 ساعت 3:56 عصر)
گریه
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(پنج شنبه 85/3/18 ساعت 3:36 عصر)
به نام او که فراموش کنندگانش همیشه تنهایند
از غم عشق چه می باید کرد
می توان گریه جان سوزی کرد
می توان قصه نوشت شعر سرود
می توان از غم عشق لب پر تبسم داشت
به دمی به دیداری می توان راضی شد
به تمنای نگاهی می توان تشنه جانبازی شد
از غم عشق چه می باید کرد
در پیچ و خم گیسوی یار
می توان راه گشود دورا دور
می توان مست شد از عطر و غرور
می توان دل خوش کرد به کلامی که شنید
از دو خط نامه سرد می توان داغ شد و شعله کشید
از جهنم گذری کرد و گذشت به گذر گاه رسید
به گذر گاه تباهی به جنون
وز عطش فریاد زد
می توان نیست شد و هیچ ندید
لحظه غربت خود را حس کرد
و در آن مرز غریبانه چه شیرین جان داد
از غم عشق چه می باید کرد
من نمی دانم هیچ تو بگو
تشنه ام تشنه ترین تشنه ها
از غمی می سوزم
تو بگو
از غم عشق چه می باید کردن؟
پسرجهنمی
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(چهارشنبه 85/3/17 ساعت 9:16 عصر)
به نام تک مکانیک قلبهای تصادفی
عاشقا تنها می مونند تنهایی مرام عشق
توی آسمان دنیا هر کسی ستاره ای داره
چرا وقتی نوبت ماست آسمان جایی نداره
چی بگم که خیلی تنهام میدونی یاری ندارم
چی بگم که غیر از غصه دیگه دلداری ندارم
هیچ کسی پا نمی زاره به سراب چه خیالم
هیچ کسی نداد جواب این سوال بی جوابم
با تشکر فراوان از پسر جهنمی
احساس کردن خدا
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(چهارشنبه 85/3/17 ساعت 7:34 عصر)
کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن
مرغ دریایی آواز خواند، کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
رعد در آسمان پیچید ، اما کودک گوش نداد
کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : خدایا بگذار ببینمت
ستاره ای بدرخشید ولی کودک توجه نکرد
کودک فریاد زد : خدایا به من معجزه ای نشان بده
ویک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید
کودک با نامیدی گریست
خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد
ولی کودک پروانه را کنار زد ورفت
پسر جهنمی
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(سه شنبه 85/3/16 ساعت 8:45 عصر)
رفتم به دریای عشق قورباغه گازم گرفت
عشق
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(دوشنبه 85/3/15 ساعت 7:46 عصر)
عشق یعنی یک بیابان خاطره
عشق یعنی چهار دیوار بدون پنجره
عشق یعنی گفتنی با گوش کر
عشق یعنی دیدنی با چشم کور
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
اگر...
اگر باد بودم می وزیدم،
اگر ابر بودم می باریدم،
اگر مهر بودم می تابیدم،
اگر خدا بودم می آفریدم تا بدانی دوستت دارم ....
اگر ابر بودی به انتظار اشکت می نشستم،
اگر مهر بودی در پرتو ات خود را گرم می کردم،
اگر باد بودی چون برگ خزان خود را بدستت می سپردم،
اگر خدا بودی به تو ایمان می آوردم تا بدانی دوستت دارم،
اگر هیچ بودی از تو ابر سپیدی می ساختم،
از تو خورشید با شکوهی بوجود می آوردم،
تو را نسیم ملایمی می کردم
از تو خدایی بزرگ می ساختم،
تا بدانی که فقط تو را دوست دارم....
عسل
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(سه شنبه 85/3/9 ساعت 8:1 عصر)
وسیع ترین مکان آدمیست بدان که همواره در این مکان جا داری دوست دارم بی انکه بدانم چرا؟
خدایا به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمره لحظه ای که از ان گذشت حیرت نخورم ومردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم
زندگی دو نیمه است : نیمه اول در ارزوی نیمه دوم ونیمه دوم در حسرت نیمه اول
نازنینم دنیا 3 روز بیش نیست، دیروز که هرچه بود گذشت، امروز که باید قدرش را بدانی و فردا که معلوم نیست به ان برسی یا نه
با تشکر فراوان از عسل عزیزم
عشق
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(دوشنبه 85/3/8 ساعت 7:21 عصر)
عشق یعنی دل سپردن درجنون عشق یعنی در دل دیوانه خون
عشق یعنی اشک چشم عاشقی خنده معشوقه نا لایقی
عشق یعنی رفتن ازشهرنگار با دو چشم تربه سوی روزگار
عشق یعنی بی وفایی های یار عشق یعنی سالها در انتظار
عشق یعنی جان سپردن بین راه عشق یعنی قطره های اشک وآه
عشق یعنی لاله های مرده رنگ عشق یهنی دل سپردن بهرسنگ
عذاب
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(یکشنبه 85/3/7 ساعت 6:43 عصر)
در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور، مروم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنها مقرر فر ماید.
تنبیهی سخت تر از آتش و سیل و زلزله و قحطی و بیماری، تنبیهی که نسل ها را سوزاند، بی آن که کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمه((دوستت دارم)) رو از ذهن و فلب مردم پاک کرد، چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده، نه گفته و نه احساس کرده باشند.
ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود. اما بلا کم کم رخ نمود. زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند، هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را یکباره به دیگری واگذارند، آن گاه که انسان ها، دو همسایه، دو برادر، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند،زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه ی این نیاز ها بود، از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب نمی شد.
و بعد ...
کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد. دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت. آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند:
چه شد که ما به این جا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را برید.
خداوند دلش بر این قوم، که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات (( دوستت دارم)) را به ذهن و فلب آنها باز گرداند ...
خدا را شکر که ما هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم: (( دوستت دارم))!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ