گفت ای جانان من،من عاشقی دلخسته ام
رهرو دیرینه ام، عهد رفاقت بسته ام
گفتمش زین پیشتر هم عهد ها بربسته ای
گفت بهر عشق تو آن عهد ها بشکسته ام
گفتمش آئین عشق و مهر ورزی خوانده ای؟
گفت افلاطون شدم ،دست حریفان بسته ام
گفتمش از درد هجر و سوز غم داری خبر؟
گفت از تکرار این درد مکرر خسته ام
گفتمش زین درد و غم پشت فلک می شکند
گفت: من کوهم به پای عشق تو بنشسته ام
گفتمش بر پاکبازی تا کجا داری نظر؟
گفت تا آنجا که از قید تعلٌق رسته ام
گفتمش آوارگی هم رسم و راه عاشقیست
گفت من زین پیشتر بار سفر بربسته ام
گفتمش دریا دلی هم در مرام عاشقست
گفت اقیانوس دل را موج ها بشکسته ام
گفتمش این سر سپردن تا کجا دارد دوام ؟
گفت گر رخصت دهی تا پای جان بنشسته ام