در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور، مروم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنها مقرر فر ماید.
تنبیهی سخت تر از آتش و سیل و زلزله و قحطی و بیماری، تنبیهی که نسل ها را سوزاند، بی آن که کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمه((دوستت دارم)) رو از ذهن و فلب مردم پاک کرد، چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده، نه گفته و نه احساس کرده باشند.
ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود. اما بلا کم کم رخ نمود. زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند، هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را یکباره به دیگری واگذارند، آن گاه که انسان ها، دو همسایه، دو برادر، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند،زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه ی این نیاز ها بود، از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب نمی شد.
و بعد ...
کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد. دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت. آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند:
چه شد که ما به این جا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را برید.
خداوند دلش بر این قوم، که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات (( دوستت دارم)) را به ذهن و فلب آنها باز گرداند ...
خدا را شکر که ما هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم: (( دوستت دارم))!