دلبر
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(دوشنبه 87/9/25 ساعت 6:41 عصر)
عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالاکجاشد
میان ما چو شمعی نور می داد
کجا شد ای عجب بی ما کجا شد
دلم چون برگ می لرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد
این شب ها
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(دوشنبه 87/7/8 ساعت 5:51 عصر)
این شب ها
چشم های من خسته است
گاهی اشک ، گاهی انتظار
این سهم چشم های من است
در امتداد نگاه تو
لحظه های انتظار شکسته می شود
و بغض تنهایی من
مغلوب وجود تو می شود
خداحافظ
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(پنج شنبه 87/4/13 ساعت 1:0 عصر)
خداحافظ گل لادن
تموم عاشقا باختن
ببین هم گریه هام از عشق چه زندونی برام ساختن
خداحافظ گل پونه
گل تنهای بی خونه
لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه
یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند
یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند
تو این شب های تو در تو
خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو
خداحافظ گل مریم
گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم
نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی
تو این رویای سر دم گم
خداحافظ گل گندم تو هم بازیچه ای بودی
تو دست سرد این مردم
خداحافظ گل پونه
که بارونی نمی تونی
طلسم بغضو برداره
از این پاییز دیوونه خداحافظ .....!
مثل یک مهتاب در آسمان تاریک قلبم نشستی و قلب مرا پر از نور محبت و
عشق خودت کردی....
مثل یک قناری در باغ سوخته قلبم نشستی و با صدای آواز دلنشینت قلب
مرا دیوانه آن احساس پاکت کردی......
مثل لیلی قصه ها آمدی و مرا مجنون خودت کردی. آری تو مرا عاشق خودت کردی
تو مرا گرفتار خودت کردی.......
آمدی و مرا با رویاهای عاشقانه ات همسفر کردی ، مرا با خود به دشت آرزوها بردی
و تمام آرزوهایم را زنده کردی ، دلم را پر از امید و دلگرمی کردی ، مرا در این دنیای
عاشقی دربه در کردی !
مثل یک شبنم بر روی چشمانم نشستی و مثل اشک یک عاشق بر روی گونه ام
سرازیر شدی .....
تو که آمدی درهای قلبم را طلسم کردم و بالای درگاه آن نوشتم ورود ممنوع!
قلب تو را در آنجا اسیر کردم ، اسیر محبت و دوست داشتن خودم کردم !
در این خانه دل سرخ تو را با خون عشق و هوای دوست داشتنم زنده نگه خواهم
داشت و با احساس پاکم درد دلهای عاشقانه ام را هر شب در گوشت زمزمه خواهم
کرد زندگیم....
کاری میکنم که دیگر لحظه ای ، حتی لحظه ای از این خانه سرخ خسته و دلسرد
نشوی ، به من وفادار باشی و مرا از ته قلبت دوست داشته باشی عزیزم....
از تمام دار این دنیا تنها همین قلب سرخ را دارم و اینک آن را با احساسی پر از عشق
به تو تقدیم کرده ام و دلم میخواهد تو نیز با احساسی پاکتر به آن وفادار باشی
عزیزم...
عزیزم من نیز میخواهم به همگان بگویم که دوستت دارم.....
قلم سرخ زندگی را برمیدارم به سوی قلب مهربانت می آیم و بالای درگاه آن
مینوسسم که : یکی را دوست میدارم تا دیگر کسی وارد آنجا نشود آن لحظه است
که قلبت تنهای تنها برای من است و من نیز تنهای تنها برای تو می باشم
با تو بودن
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(پنج شنبه 86/9/29 ساعت 1:56 عصر)
مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد...
با تو از حادثه ها خواهم گفت
گریه این گریه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل کافی نیست
با تو از اوج غزل خواهم گفت
مینویسم،همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ، به آرامش دریا برسی
تا تو از همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق، تو تنها برسی
مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد...
مینویسم همه ی با تو نبودن هارا
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی
تا مرا باز به دیدار خودِ من ببری
مینویسم،مینویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد
سفر...
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یه نفر میره و آدمو تنها می زاره
میره و یه دنیا خاطره پشت سرش جا می زاره
همیشه یه دله غریب یه گو شه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این ور دنیا می مونه
بیا و برای کوچه ای که بی تو لبریز غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
بیا واسه خونه ای که محتاج عطر تن توست
بیا واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست
معشوق
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(شنبه 86/9/10 ساعت 10:56 عصر)
وقتی فهمید می خوامش خندید و رفت
التماس را توی چشمام دید و رفت
با همه خوبیهام بی وفا
رنگ غم به زندگیم پاشید و رفت
دیگه دل از همه دنیا سرده
کی میگه گریه دوای درده
بعد از اون چشم من دیگه خواب نداره
بس که گریه کردم چشام آب نداره
هر چی من بگم باز تمومی نداره
از غم و غصه هام
که حساب نداره
چه کنم ای خدا با دل شکسته
چه کنم با دلی که ز خون نشسته
میدونست مهرشو با جونم خریدم
مرداب تنها بود و من تنها تر...مرداب آرام بود و من هم در آرامش به او نظاره میکردم مرداب ساکت بود و مرا نیز سکوت فراگرفته بود مرداب را دوست دارم او بزرگ است آرام است ولی غمگین و دل پر دردی دارد . حتی تکان هم نمی خورد که اگر تکان بخورد وآرامشش به هم بخورد دیگر مرداب نیست! با همه اینها ناگهان از او بدم آمد متنفر شدم چون از بی تحرکی و بی تعصبی او را لجن فرا گرفته... مرداب تنها بود و من تنها تر... یادتان باشد مرداب نمانید
خواستن
نویسنده: مهدی(Bad...Boy)(پنج شنبه 86/9/8 ساعت 12:0 صبح)
من از خدا خواستم،
نغمه های عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نکنی و
ببینی که سایه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداری تنهایی.
ولی اکنون تو رفته ای ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من این
است که من شاهد رفتن تو هستم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ