شرمنده که دیر آپ کردم آخه
درگیر امتحاناتم بودم
معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ...
نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده
و تو آمدی برایم قصه هایی از عشق سراییدی
و به من قصه باران آموختی میدانی قصه باران
قصه شستن غمهاست و درون انسانها پر از غم
و تنهایی است ونگاهم به باران تو افتاد و
ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم و
به تو و داشتن تو میبالم تنهاتر از یک برگ
با باد شادیها محجورم درآبهای سرور آور
تابستان آرام میرانم...
شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید...شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است...
تقدیم به همه دوستان